بس در تلاش خواستن و رستن
ساییده ام به راه
این تازه کار دست
از زبری زمین و زمان پینه بسته است
از دستهای من
مرغی پریده است دریغا که هیچ گاه
عودت نمی کند
بر دستهای من
دردی ت نشسته است دریغا که هیچ گاه
از آن نمی رود
خشکید خون به شاخه انگشتهای من
مانند فلز تیره دندانه دار را
سردی نمی کشد
گرمی نمی چشد
رویینه پشت می پرد این روزگار را
این است دست من
دیگر به کار ناز و نوازش نمی رود
نه نه نمی خزد به سر شانه های عاج
واندر نشیب گیسوی لغزان نمی دود
اما تو ! خسته خفته من ! شب به شب تو را
تیمار می کنم
دستم به کار توست سمند بلند یال
روزیت عاقبت
بالنده تر ز پیش
بیدار می کنم